بغل…، بغل…، بغل…! اینو به مهرشاد میگفتم و اونم در جواب میگفت: جیگر…، جیگر…، جیگر…! البته الان جیگر معنی دیگری پیدا کرده (:دی) اما خوب اون موقع خیلی قشنگ بود برای من و مهم نیت عمل بود (:پی)!
دیروز دوستم رفت شارژ بگیره و برگرده، با دو تا بستنی یخی فالودهای برگشت تو ماشین. تا حالا موقع رانندگی بستنی نخورده بودم. تجربه جالبی بود اما همش یاد مهرشاد بودم. روز اولی که مهرشاد رو دیدم توی گرمای روز یازدهم خرداد بود و یخی فالودهای ما رو خنک میکرد. تابستون که شد تهران همش تعطیل بود و ما همدیگه رو تو اون گرما میدیدیم و یخی فالودهای میخوردیم. کیسنگ با طعم یخی فالودهای خیلی حال میداد. خاطره مهرشاد با یخی فالودهای گره خورده. اما من و مهرشاد فقط چهار ماه باهم رابطه داشتیم.
وقتی دوستی با تو صمیمی میشه حتی اگر اعتراف نکنه صمیمیترین دوستش هستی، بیشترین خاطرات رو باهاش پیدا میکنی. وقتی بین دوستای صمیمی که داری برای تو صمیمیترین دوستت باشه، دیگه اوج وقت گذروندن و خاطره رو داری. یکی از دوستان من داره از کشور خارج میشه. خودش به شوخی میگفت این آخرین فلان کاریه که باهم انجام میدیم. مثلا سالن میریم و فوتبال بازی میکنیم یا خرید میکنیم یا مسافرت آخرمون…، اینها به من فشار میاره و باعث ناراحتیم میشه.
این روزهای من توام شده با فشارهایی که از رفتن دوستم برای من ایجاد شده اما خلا او این ناراحتی و فشار رو ایجاد نمیکنه. من آدمی هستم که خودم رو با شرایط تطبیق میدم و بر دلتنگیم غلبه میکنم اما اخلاقهایی دارم که بد یا خوب، گاهی باعث آزار و اذیتم میشه. مثلا نگران میشم و به خاطر این نگرانی مدام آشفتهام. نگران کسی که دوستش دارم و برای من مهمه. به طور کلی این روزها نگران خواهرام هستم که هر سه تای اونها در وضعیت خواصی قرار گرفتند و از همه مهمتر مادرم که مدام به وضع خواهرام و حتی گاهی وضعیت من فکر میکنه. آینده خودم هم تحت تاثیر خواهر کوچیکترم تغییر بزرگی کرده و مجبور شدم برنامههای زندگیم رو تغییر بدم. این تغییر از نگرانی من و احساس مسئولیتم نسبت به خانواده میاد. شاید برای خانواده خیلی خوب باشه اما برای من اصلا خوب نیست. به هر حال به این وضعیت باید عادت بکنم و خودم رو تطبیق بدم. اما وقتی دوستم از کشور خارج بشه، ممکنه نیاز به کمک داشته باشه. این که نتونم کمکش کنم برای من درد آوره. البته بارها نتونستم بهش کمک کنم به هر دلیلی اما بهم اعتماد داشت و باهام درد و دل میکرد. این برام ضمن این که ارزش داشت باعث میشد تا حس کنم باری از روی دوشش برداشتم. از روی دوش دلی که صندقچه دردهای بزرگی است و درش به روی دوست و دشمن بسته است.
شاید نوشتن اینها اونم توی هویت درون بهم کمک کنه تا آروم تر بشم اما بهتره هنوز عادی باشم. خیلی عادیتر از کسی که انگار فزوله یا میخواد اطلاعات بگیره. به هر حال حسن نیت من خیلی وقته زیر سوال رفته. باید در نظر بگیرم کمک کردنم منوط به خواست افراده و اگر کسی کمک نخواد و من داوطلب بشم، سرنوشتم مثل مرغ دلسوز میشه. اما این حال من دلم رو آشوب میکنه و مغزم رو تعطیل.
پیوست به پست: حلقهی پارتنری من و مهرشاد!
خارج از پست: این روزها وضعیت نت ایران منو در شرایطی قرار داده که بهتره فعلا به حاشیه برم. اوضاع اصلا خوب نیست ولی امید زیادی به تغییر دارم. برای تغییر تو این یک ماه آینده تلاش کنیم، لطفا!
چقدر این پستت من رو هم به خاطره هایی برد که با تموم نوشته های مهرشاد برد…
چقدر بلاگ ها یه زمانی خوب بود..
و این که به هر حال امیدوارم که روزای خوبی در پیش باشه…
لایکلایک